با چشمانى اشك بار، پس از ٦ دوره شركت در جشن استقلال، اين بار دور از ميهن و از طريق اينترنت نظاره گر برگزارى جشن بودم. از ديدن چهره هاى آشنا بر روى صفحه جادويى هم خوشحال بودم و هم دلگير.
حظ مى كردم دوستانم را در قاب جعبه جادو مى ديدم و دلم قش مى رفت كه صدا و سيمايى كه
هميشه ما را يك مشت شارلاتانِ كلاهبردارِ منفعت طلب معرفى مى كرد، حالا ناگزير بود ماى واقعى را نشان دهد. دلگير بودم كه چرا بايد شرايط به گونه اى باشد كه غربت نشين شوم، دلگير بودم كه چرا كسى كه با يك كليد، رييس جمهور ايران شد، براى حضورش در ميان به قول خودش همكارانش بايد ورود كليد را ممنوع كند؟ و چرا افتخارانى چون عبدالفتاح سلطانى نبايد در جشن باشند. حظ مى كردم دوستانم را در قاب جعبه جادو مى ديدم و دلم قش مى رفت كه صدا و سيمايى كه
بارى غروب امروز براى من غم انگيز و غم بار بود. رييس جمهور از استقلال وكيل گفت، ولى از استقلال كانون نه! همكاران دست زدند و مشعوف شدند ولى كسى نگفت استقلال وكيل بدون استقلال كانون بى معناست. آقاى پرزيدنت فرمودند بايد نظارت بر رفتار باشد، ولى نگفتند كانون ناظر بر رفتار و اعمال وكلا است و از دادگاه قضات و ديوان عالى كشور نام بردند.
آقاى رييس جمهور از منشور حقوق شهروندى سخن راندند و از وكلا كمك خواستند، ولى نگفتند چرا آقاى سلطانى بايد در زندان باشند. ايشان از لزوم برخورد با بازپرس و قاضى گفتند، ولى نگفتند عواقبش بسى خطرناك است. بلى، وكيل بايد شجاع باشد، اما «قهرمان زنده اش خوب است» چرا كه قهرمان دربند و قهرمان مرده اسطوره است و اسطوره با اغراق همراه است و اسطوره هازمانى متولد مى شوند كه قومى ناكام مى ماند. مثلاً در كشور ما «عشق» هميشه مظلوم بوده و ما بى شمار اسطوره عشقى داريم: ليلى و مجنون، وامق و عذرا، ويث و رامين، خسرو و شيرين، شيرين و فرهاد و .... اما در غرب فقط يك رومئو و ژوليت! بنگريد كه چگونه پس از دو قرن خفقان در ايران، اسطوره رستم ظهور مى كند.
بگذريم، ديدن چهره هاى دوستان و عزيزانم خرسندم كرد و دلتنگ. در مدت وكالتم در ايران چند نفر بسيار به من كمك كردند كه بايد از ايشان قدردانى كنم. محمدتقى غفارى فردويى، حسين طالع، وحيد كرم، عبدالله سمامى، فرخ فروزان، دكتر دادخواه، دكتر زبرجد، مهدى حجتى از همه ايشان سپاسگزارم براى لطفى كه در حق من كردند و تمام قد به احترامشان مى ايستم و كلاه از سر بر مى دارم.
در پايان از همه همكارانم كه امروز جشن را ترتيب دادند سپاسگزارم و گرچه حضور فيزيكى نداشتم اما قلب و روحم آنجا بود.
با يك دل غمگين به جهان، شادى نيست
تا يك دِهِ ويران بُوَد، آبادى نيست
تا در همه جهان يكى زندان هست
در هيچ كجاى عالم آزادى نيست
شاد زى، مهرافزون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر